یکی از مسائل مهمی که درباره حضرت حجت ارواحنا فداه مطرح است این است که آیا اصلا همچین شخصی متولد شده است و آیا اصلا کسی هست که ایشان را دیده باشد؟ چه کسانی ایشان را دیده اند؟
در جواب به این سوال، باید افرادی که امام زمان ارواحنا فداه را بعد از تولدشان مشاهده کرده اند وبرای ما نقل کرده اند را بیان کنیم.
حکیمه خاتون خواهر امام حسن عسکری علیه السلام وعمه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف هستند. ایشان اولین کسی بودند که امام زمان را مشاهده کردند.
موسى بن محمّد بن قاسم بن حمزه، فرزند امام كاظم عليه السلام، نقل كرده است كه حكيمه دختر امام جواد عليه السلام و عمّه پدر او (امام زمان عليه السلام)، برايم گفته كه او را در شب تولّدش و نيز پس از آن ديده است.[1]
شيخ طوسى از گروهى از بزرگان نقل كرده است كه: حكيمه در گزارش ولادت امام مهدى عليه السلام گفته است: وجود سَرورم را احساس كردم و صداى ابو محمّد حسن عسكرى عليه السلام را شنيدم كه مىفرمود: «اى عمّه! پسرم را نزد من بياور».
من پرده از سَرورم بر گرفتم، ديدم در سجده است و هفت جايگاه سجدهاش را روى زمين نهاده است و بر ساعد دست راستش نوشته شده است: حق آمد و باطل رفت. بى گمان، باطل، از ميان رفتنى است.[2]
جعفر بن محمّد بن مالك فزارى بزّار، از گروهى از شيعه، همچون: على بن بلال، احمد بن هلال، محمّد بن معاوية بن حكيم و حسن بن ايّوب بن نوح در حديثى طولانى و مشهور، نقل كرده است كه همگى گفتند:
در منزل ابو محمّد امام عسكرى (عليه السلام) گرد آمديم تا از وى حجّتِ پس از او را جويا شويم.
چهل تن در مجلس بودند و عثمان بن سعيد بن عمرو عَمرى برخاست و گفت: اى فرزند پيامبر خدا! مىخواهم از تو در باره موضوعى سؤال كنم كه تو از من به آن داناترى. امام عليه السلام به او فرمود: «اى عثمان! بنشين» و او با ناراحتى برخاست كه برود. امام فرمود: «هيچ كس خارج نشود!» و كسى از ما بيرون نرفت.
مدّتى كه گذشت، امام عليه السلام عثمان را صدا زد و او بر پا ايستاد. امام فرمود: بگويم براى چه آمدهايد؟ گفتند: بفرماييد، اى فرزند پيامبر خدا! فرمود: آمدهايد تا از من حجّتِ پس از خودم را جويا شويد. گفتند: آرى. ناگهان، پسرى چون پاره ماه بيرون آمد كه شبيهترينِ مردم به ابو محمّد (امام عسكرى عليه السلام) بود.
امام عسكرى عليه السلام فرمود: اين، امام شما پس از من و جانشينم بر شماست. از او اطاعت كنيد و پس از من، متفرّق مشويد كه دينتان تباه مىشود. به هوش باشيد كه او را از اين پس نخواهيد ديد تا عمرش كامل شود.
پس آنچه را عثمان [بن سعيد] مىگويد، قبول كنيد و فرمانش را گوش دهيد و سخنش را بپذيريد، كه او جانشين امام شماست و كار به دست اوست.[3]
معاوية بن حكيم و محمّد بن ايّوب بن نوح و محمّد بن عثمان عمرى گفته اند: ما چهل تن در منزل ابو محمّد، امام عسكرى عليه السلام، بوديم كه فرزندش [مهدى عليه السلام] را به ما نشان داد و فرمود: اين، امامِ شما پس از من و جانشين من بر شماست. از او اطاعت كنيد و پس از من در گرفتن دين و آيين، متفرّق نشويد كه هلاك مىگرديد. به هوش باشيد كه او را از اين پس نخواهيد ديد. ما از نزد امام عليه السلام بيرون آمديم و چند روزى نگذشته بود كه ابو محمّد (امام عسكرى عليه السلام) در گذشت.[4]
محمد بن یحیی العطار گفت: يكى از كنيزانم را به ابو محمّد، حسن عسكرى عليه السلام، هديه كردم؛ امّا هنگامى كه [امام عليه السلام در گذشت و] جعفر كذّاب [به ادّعاى فرزند نداشتن امام]، اموال ايشان را غارت كرد، از دست جعفر گريخت و به نزدم آمد و با او ازدواج كردم.
آن كنيز برايم مطالبی گفت ...
ابو على مىگويد: و از همين كنيز شنيدم كه مىگفت چون آقا متولّد شده، نورى ديده كه از ايشان ساطع شده و به كرانه آسمان رسيده است و نيز پرندگان سفيدى را مشاهده كرده كه از آسمان فرود آمده و بالهايشان را به سر و صورت و بقيّه پيكرش ماليدهاند و سپس پريده [و رفته] اند. ابو محمّد (امام عسكرى) عليه السلام اين را به ما خبر داد و با خنده و شادمانى فرمود: آنها فرشتگانى بودند كه براى تبرّك جستن از اين فرزند متولّد شده، فرود آمده بودند و آنها ياوران او به هنگام قيامش خواهند بود.[5]
كلينى با سندش از ابو نصر ظريف خادم نقل مىكند كه او (امام مهدى عليه السلام) را ديده است.[6]
ابو نصر طريف گفته است كه: بر صاحب الزمان عليه السلام وارد شدم. فرمود: برايم صندل سرخ بياور. برايش آوردم. سپس فرمود: آیا مرا میشناسی؟ گفتم: آرى.
فرمود: من کیستم؟ گفتم: تو سَرور من و فرزند سَرور من هستى. فرمود: در اين باره از تو نپرسيدم. گفتم: خدا مرا فدايت كند! پس برايم توضيح بده.
فرمود: من آخرين وصيّم و خداوند به وسيله من، بلا را از خانواده و شيعيانم دور مىگرداند.[7]
احمد بن اسحاق بن سعد اشعرى مىگويد كه: بر امام عسكرى (عليه السلام) وارد شدم. مىخواستم از او جانشين پس از او را جويا شوم كه بى مقدّمه فرمود: «اى احمد بن اسحاق! خداى- تبارك و تعالى- زمين را از هنگام خلقت آدم تا كنون، از حجّت خدا بر خلقش خالى نگذاشته است و تا قيام قيامت نيز خالى نمىگذارد.
خداوند، با امام بلا را از زمينيان دور مىكند و با وى باران فرو مىفرستد و با همو بركات زمين را بيرون مىكشد.
گفتم: اى فرزند پيامبر خدا! امام و جانشين پس از تو كيست؟ امام عليه السلام به شتاب برخاست و به درون خانه رفت و سپس در حالى بيرون آمد كه پسرى را بر دوش خود گرفته بود. پسر، سهساله مىنمود و چهرهاش به سان ماه شب چهارده بود. فرمود: اى احمد بن اسحاق! اگر جايگاه تو نزد خداى عز و جل و حجّتهاى او نبود، اين فرزندم را به تو نشان نمىدادم.[8]
محمّد بن حسن كرخى گفته كه: از ابوهارون كه مردى از يارانمان بود- شنيدم كه مىگويد: صاحب الزمان عليه السلام را ديدم كه چهرهاش مانند ماه شب چهارده مىدرخشيد ....[9]
شیخ کلینی به نقل از على بن محمّد، از فتح، وابسته خاندان زراره، آورده است: شنيدم كه ابو على بن مطهّر مىگويد كه او را ديده و قامتش را براى فتح، توصيف کرده است.[10]
ابو غانم خادم مىگويد: فرزندى براى امام عسكرى عليه السلام به دنيا آمد كه او را محمّد ناميد و روز سوم، وى را به يارانش نشان داد و فرمود: «پس از من، اين، صاحب شما و جانشين من بر شماست، و او قائمى است كه گردنها به انتظارش كشيده مىشوند و چون زمين، از ظلم و ستم پر شد، خروج مىكند و آن را از عدل و داد پر مىنمايد.[11]
ابو عبد اللَّه بلخى براى من نوشت: عبد اللَّه سورى برايم گفت: به بوستان بنى عامر رفتم. ديدم پسرانى در گودال آبى بازى مىكنند و جوانى بر جانمازش ايستاده و آستينش را روى دهانش نهاده است.
گفتم: اين كيست؟ گفتند: «محمد»، فرزند امام حسن عليه السلام است. چهرهاش شبيه پدرش بود.[12]
عمرو اهوازى مىگويد: امام عسكرى عليه السلام پسرش را به من نشان داد و فرمود: «اين، پس از من، صاحب امر شماست»[13]
سعد بن عبدالله قمی میگوید: من طومارى تهيّه كرده بودم و در آن، چهل و چند مسئله از مسائل پيچيدهاى كه پاسخگويى برايشان نيافته بودم، در آن نوشتم تا آنها را از عالم شهرمان، احمد بن اسحاق، يار مولايمان امام عسكرى عليه السلام، بپرسم. پس به دنبال او- كه به قصد زيارت مولايمان، به سوى سامرّا مىرفت- روان شدم و در يكى از منازل راه، به او رسيدم و چون مصافحه كرديم، گفت: خير باشد! گفتم: شوق ديدار و عادت به سؤال، مرا به اين جا رساند. احمد بن اسحاق گفت: در اين باره، مانند هم هستيم. من نيز مشتاق زيارت مولايمان امام عسكرى عليه السلام هستم و نيز مىخواهم از او مسائل مشكلى را در تأويل [قرآن] و مشكلاتى را در تنزيل بپرسم. پس با هم باشيم كه همراهىِ مباركى است و بر كرانه دريايى خواهى رسيد كه شگفتىهايش پايان نمىگيرد و امور غريبش فنا نمىپذيرد و آن همان امام ماست. به سامرّا وارد شديم و به درِ خانه سَرورمان رفتيم و اجازه ورود خواستيم. اجازه ورود آمد. بر دوش احمد بن اسحاق، انبانى بود كه آن را با يك عباى طبرى پوشانده بود و صد و شصت كيسه دينار و درهم در آن بود كه بر هر كيسه، مُهر صاحب آن خورده بود. من چهره مولايمان امام عسكرى عليه السلام را هنگامى كه نور چهرهاش ما را فرا گرفت، جز به ماه شب چهارده تشبيه نكردم و روى ران راستش، پسرى بود كه در خلقت و قيافه، مانند ستاره [درخشان و بزرگ] مشترى بود و ميان دو گيسوى سرش، فرق باز كرده بود، گويى كه الفى ميان دو واو باشد، و پيش روى مولايمان، انارى زرّين بود كه يكى از بزرگان بصره، آن را به او هديه داده بود و نقشهاى بديعش ميان دانههاى شگفتانگيزِ سوار شده روى آن مىدرخشيد. در دست امام عليه السلام، قلمى بود كه هر گاه مىخواست با آن بنويسد، پسر بچه، انگشتان ايشان را مىگرفت و مولايمان نيز انار زرّين را پيش او مىغلتاند و او را به باز گرداندن آن، سرگرم مىكرد تا مانع نوشتن آنچه مىخواست، نشود. ما بر او سلام داديم و با مهربانى پاسخ داد و اشاره نمود كه بنشينيم. هنگامى كه از نوشتن بر روى كاغذ سفيدى كه در دستش بود فارغ شد، احمد بن اسحاق، انبانش را از لاى عبايش بيرون كشيد و آن را پيش روى ايشان نهاد. امام به آن پسر نگريست و به او فرمود: پسر جان! از هديههاى شيعيان و دوستدارانت مُهر برگير. او گفت: مولاى من! آيا جايز است كه دستى پاك را به سوى هديههايى ناپاك و اموالى پليد، دراز كنم كه حلال و حرامش درهم آميخته است؟! امام فرمودند: اى ابن اسحاق! آنچه را در انبان است، بيرون بياور تا او ميان حلال و حرامش تميز دهد و وقتى احمد، نخستين كيسه را بيرون كشيد، پسر گفت: اين، از آنِ فلانى پسر فلانى از فلان محلّه قم است و شصت و دو دينار در آن است كه چهل و پنج دينار آن، بهاى حجرهاى است كه ارث پدرىاش بوده و آن را فروخته است و چهارده دينارش، بهاى نُه لباس و سه دينارش هم اجاره دكانهايش بوده است. مولايمان فرمود: درست گفتى، پسر جان! به اين آقا (احمد) حرامهايش را نيز بگو. سپس فرمود: دنبال سكّه طلايى بگرد كه در رى ضرب شده و تاريخ فلان سال را دارد و نقش نيمى از يك روى آن، پاك شده است و نيز يك قطعه طلاى آملى به وزن يك چهارم دينار. علّت حرام بودنش آن است كه صاحب اين كيسه در فلان ماه از فلان سال، يك من و يك چهارمِ من نخ به بافندهاى در همسايگىاش داد تا آن را ببافد؛ ولى مدّتى بعد، دزدى، آن نخها را ربود و آن بافنده به صاحب نخها خبر داد؛ امّا او نپذيرفت و به جاى آن نخها، يك من و نيم نخ نازكتر از آن نخها، از بافنده گرفت و لباسى از آنها درست كرد كه اين سكّه و آن قطعه طلا، بهاى آن است. هنگامى كه احمد سر كيسه را باز كرد، به برگهاى در ميان دينارها برخورد كه نام صاحب آن سكّه و طلا و مقدار آنها همان گونه كه ايشان خبر داده بود، در آن نوشته شده بود، و دينار و قطعه طلا را با همان نشان، بيرون آورد. سپس كيسهاى ديگر بيرون كشيد و آن پسر گفت: اين از آنِ فلانى پسر فلانى، از فلان محلّه قم است و پنجاه دينار در آن است؛ امّا دست زدن به آن براى ما روا نيست. گفت: براى چه؟ گفت: زيرا آن، بهاى گندمى است كه صاحبش در تقسيم آن، بر كشاورز خود ستم كرده است؛ چون سهم خود را با پيمانهاى تمام و پُر برداشته و سهم كشاورز را با پيمانه ناتمام داده است. مولايمان (امام عسكرى عليه السلام) فرمود: درست گفتى، پسر جان. سپس فرمود: اى احمد بن اسحاق! همه آن را ببَر و به صاحبانشان باز گردان و يا وصيّت كن كه باز گردانند، كه ما هيچ نيازى به آنها نداريم. پارچه پيرزن را بياور. احمد گفت: و آن پارچه، در جامهدانم بود و از يادش برده بودم. سپس مولايمان امام عسكرى عليه السلام و آن پسر برخاستند تا نماز بخوانند و من از نزد آنان به دنبال احمد بن اسحاق بيرون آمدم كه ديدم گريهكنان از رو به رو مىآيد. گفتم: چرا دير كردى و گريه مىكنى؟ گفت: آن پارچهاى را كه مولايم از من خواست بياورم، گم كردهام. گفتم: تقصيرى ندارى. به ايشان خبر بده. و او به شتاب رفت و خندان باز گشت، در حالى كه بر محمّد صلى الله عليه و آله و خاندان محمّد درود مىفرستاد. گفتم: چه خبر؟ گفت: پارچه را ديدم كه زير پاهاى مولايم گسترده بود و بر آن نماز مىخواند. ما خداى متعال را بر آن ستوديم و سپاس گفتيم و پس از آن روز، به منزل مولايمان رفت و آمد مىكرديم؛ امّا آن پسر را نزد او نمىديديم.[14]
يعقوب بن منقوش گفته است كه: بر ابو محمّد، امام عسكرى عليه السلام- كه بر سكّويى در خانهاش نشسته بود- وارد شدم. در سمت راست او، اتاقى بود كه پردهاى بر آن آويخته بودند. به او گفتم: سَرور من! صاحب اين امر (ولايت) كيست؟
فرمود: پرده را بالا بزن. پرده را بالا زدم. پسرى به قد پنج وجب كه ده و يا هشت ساله و يا اين حدود نشان مىداد، بيرون آمد كه جبينش پيدا، سپيدرو، چشمانش به سان مرواريد، با كف دستانى پرگوشت، زانوانش متمايل به هم، در گونه راستش يك خال و در سرش، گيسوى بافتهاى بود.
او روى پاى ابو محمّد نشست و ابو محمّد (امام عسكرى عليه السلام) به من فرمود: اين، همان امام شماست. او سپس برخاست و امام عسكرى عليه السلام به او فرمود: پسركم! تا زمانى مشخّص به درون اتاق برو. او به درون اتاق رفت و من به او مىنگريستم. سپس امام عليه السلام به من فرمود: اى يعقوب! ببين چه كسى در اتاق است؟ من به درون رفتم و كسى را نديدم.[15]
ابو نعيم محمّد بن احمد انصارى نقل كرده كه: گروهى از مفوّضه و مقصِّره، كامل بن ابراهيم مدنى را به خدمت امام عسكرى عليه السلام فرستادند.
كامل مىگويد: با خود گفتم: از او مىپرسم: آيا تنها، كسى كه به معرفت و باور، مانند من باشد، به بهشت مىرود؟ هنگامى كه بر سَرورم امام عسكرى عليه السلام وارد شدم، به لباس سپيد نرمش نگريستم و با خود گفتم: ولى و حجّت خدا، خود، لباس نرم و لطيف مىپوشد و به ما فرمان مىدهد كه با برادرانمان همدردى و همراهى و يارى كنيم و ما را از پوشيدن اين گونه لباسها باز مىدارد!
امام عليه السلام لبخندزنان فرمود: «اى كامل!» و آستينهايش را بالا زد. ديدم جامهاى پلاس سياه و زبر، روى پوستش است». و فرمود:اين، براى خدا و اين، براى شماست.
بر او سلام دادم و نزديك درى نشستم كه پردهاى بر آن آويخته بودند و باد آمد و پرده را بالا زد و ناگهان جوانى چهاردهساله يا مانند آن را ديدم كه به پاره ماه مىماند.
به من فرمود: اى كامل بن ابراهيم. من از اين ندا بر خود لرزيدم و به من الهام شد كه بگويم: بله بله، اى سَرورم. فرمود: به نزد ولىّ خدا و حجّت و درگاه او آمدهاى تا از او بپرسى: آيا تنها، كسى كه به معرفت و باور توست، به بهشت مىرود؟ گفتم: آرى، به خدا سوگند! فرمود: در اين صورت، وارد شونده به بهشت، كم مىشود. به خدا سوگند، گروهى داخل آن مىشوند كه به آنها حقّيّه گفته مىشود.
گفتم: اى سَرور من! آنها چه كسى هستند؟ فرمود: گروهى كه به خاطر محبّتشان به على عليه السلام، به حقّ او سوگند ياد مىكنند؛ ولى نمىدانند كه حق و فضيلت او چيست؟
سپس ايشان- كه درودهاى خدا بر او باد- مدتی به من چيزى نگفت و آن گاه فرمود: و آمدهاى از عقيده مفوّضه بپرسى! آنها نادرست مىگويند [كه خداوند، كارها را به ما وا نهاده است]؛ بلكه دلهاى ما، ظرف خواست خداوند است. هنگامى كه بخواهد، مىخواهيم و خداوند مىفرمايد: «و شما نمىخواهيد، جز آن كه خداوند مىخواهد.
سپس پرده به حالت اوّلش باز گشت و ديگر نتوانستم كنارش بزنم. امام عسكرى عليه السلام لبخندزنان به من نگريست و فرمود: اى كامل! براى چه نشستهاى؟ حجّت پس از من، از حاجتت خبر داد. من برخاستم و بيرون آمدم و پس از آن، ديگر آن جوان را نديدم.[16].
ابراهيم بن محمّد بن فارس نيشابورى گفت: هنگامى كه حاكم، عمرو بن عوف- كه مردى سختگير و شيفته كشتن شيعيان بود-، آهنگ كشتن مرا نمود و من باخبر شدم و ترسى بزرگ، مرا در بر گرفت، با خانواده و دوستانم خداحافظى كردم و به سامرّا و خانه امام عسكرى عليه السلام رفتم تا با آن حضرت وداع كنم و سپس بگريزم.
هنگامى كه بر امام عليه السلام وارد شدم، پسرى را ديدم كه در كنار ايشان نشسته بود و چهرهاش مانند ماه شب چهارده مىدرخشيد، به گونهاى كه من از نور و درخشش او حيران ماندم و نزديك بود ترس و قصد فرارم را از ياد ببرم.
آن پسر فرمود: اى ابراهيم! فرار نكن كه خداوند- تبارك و تعالى- به زودى، تو را از شرّ او آسوده خواهد كرد. حيرت من بيشتر شد و به امام عسكرى عليه السلام گفتم: اى سَرور من! خدا مرا فدايت كند! او كيست كه از درونم به من خبر مىدهد؟!
فرمود: فرزندم و جانشينم پس از من، و او كسى است كه غيبتى طولانى خواهد داشت و پس از پُر شدن زمين از ظلم و ستم، آن را از عدل و داد، پر مىكند. از نامش پرسيدم. فرمود: او همنام پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و همكنيه اوست و براى كسى حلال نيست كه او را به نامش يا كنيهاش بخواند تا آن گاه كه خداوند، دولت و سلطنت او را آشكار كند [و بر همه غلبه دهد].
اى ابراهيم! آنچه را امروز ديدى و از ما شنيدى، پنهان بدار، جز از اهلش. من بر آن دو و پدرانشان درود فرستادم و با يارى جستن از فضل خداى متعال و با اطمينان به آنچه از صاحب الأمر عليه السلام شنيده بودم، بيرون آمدم.[17]
نسیم و ماریه دو کنیز امام حسن عسکری علیه السلام بودند.
شيخ صدوق با سندش از سيارى نقل كرده است: كه نسيم و ماريه به او گفتند: هنگامى كه صاحب الزمان از دل مادرش بيرون آمد، بر زانوانش نشست و دو انگشت اشارهاش را به سوى آسمان بالا گرفت و سپس عطسه كرد و فرمود: ستايش، ويژه خداى جهانيان است، و خدا بر محمّد و خاندان او درود فرستد! ستمكاران پنداشتند كه حجّت خدا از ميان رفته است. اگر به ما اجازه سخن داده مىشد، ترديد از ميان مىرفت.[18]
ابراهيم بن محمّد علوى نقل كرده است كه: نسيم، خادم امام حسن عسكرى عليه السلام، به او گفته است: يك شب پس از تولّد صاحب الزمان، بر او وارد شدم. نزدش عطسه كردم. به من فرمود: خدايت رحمت كند. نسيم مىگويد: از اين سخن، خوشحال شدم. به من فرمود: آيا در باره عطسه به تو بشارتى ندهم؟ گفتم: چرا، مولاى من! فرمود: آن تا سه روز، امان از مرگ است.[19]
ضوء بن على عجلى، از مردى ايرانى نقل كرده است: امام عسكرى عليه السلام، امام مهدى عليه السلام را به او نشان داده است.[20]
بر اساس روایات متعدد شیعه، افراد بسیاری پس از تولد حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف)، ایشان را مشاهده کرده اند. این افراد عمدتا از نزدیکان و یاران امام حسن عسکری (ع) بودند. برخی از مهمترین این افراد و روایات مربوط به آنها عبارتند از:
حکیمه خاتون: خواهر امام حسن عسکری (ع) و عمه امام زمان (عج) اولین کسی بود که حضرت را پس از تولد مشاهده کرد.
چهل نفر از شیعیان: گروهی از شیعیان به دعوت امام حسن عسکری (ع) در منزل ایشان جمع شدند و امام زمان (عج) را به آنها معرفی کردند.
کنیز ابوعلی خیزرانی: کنیزی که به امام حسن عسکری (ع) هدیه شده بود، از وقایع تولد امام زمان (عج) و نشانههای آن سخن گفته است.
ابونصر ظریف: یکی از خادمان امام حسن عسکری (ع) که به طور مستقیم با امام زمان (عج) ملاقات کرده است.
احمد بن اسحاق اشعری: از یاران امام حسن عسکری (ع) که امام زمان (عج) را در کودکی دیده و از معجزات ایشان سخن گفته است.
و بسیاری دیگر: افرادی همچون ابوهارون، ابوعلی بن مطهر، ابوغانم خادم، عبدالله سوری، عمرو اهوازی، سعد بن عبدالله قمی، یعقوب بن منقوش، کامل بن ابراهیم و ابراهیم بن محمد نیشابوری نیز از جمله کسانی هستند که به دیدار امام زمان (عج) نائل آمدهاند.
[1] الکافی، ج1، ص330
[2] الغیبة، ص239
[3] الغیبة للطوسی، ص357
[4] کمال الدین، ص435
[5] کمال الدین، ص431
[6] الکافی، ج1، ص332
[7] کمال الدین، ص441
[8] کمال الدین، ص384
[9] کمال الدین، ص434
[10] الکافی، ج1، ص331
[11] کمال الدین، ص431
[12] کمال الدین، ص441
[13] الکافی، ج1، ص328
[14] کمال الدین، ص454
[15] کمال الدین، ص407
[16] الغیبة للطوسی، ص246
[17] مستدرک الوسائل، ج12، ص281
[18] کمال الدین، ص430
[19] کمال الدین، ص441
[20] الکافی، ج1، ص332