در مقالات قبل به بررسی نام مادر امام زمان و نسب ایشان پرداختیم. در این مقاله داستان ازدواج ایشان را از دو روایت نقل میکنیم.
داستان ولادت امام زمان (علیه السلام)
روایت اول: در مورد داستان انتقال ایشان از روم و خریداری آن بانو توسط وکیل امام هادی می باشد. این روایت توسط شیخ صدوق، شیخ طوسی و طبری شیعی نقل شده است.[1]
روایت دوم: جریانی بعد از داستان اول است که آن را کامل می کند. این روایت را شیخ طوسی نقل می کند.[2]
محمد بن بحر شیبانی می گوید: سال ۲۸۶ وارد کربلا شدم و قبر غریب پیامبر خدا (امام حسین (ع) را زیارت کردم. سپس به جانب بغداد رو کردم تا مقابر قریش را زیارت کنم. آن هنگام هوا در نهایت گرمی بود و بادهای داغ می وزید.
چون به مشهد امام کاظم رسیدم نسیم تربت آکنده از رحمت وی را استشمام نمودم که در باغ های مغفرت در پیچده بود با اشکهای پیاپی و ناله های مداوم بر وی گریستم. اشک چشمانم را فرا گرفته بود و نمی توانستم ببینم و چون از گریه باز ایستادم و ناله ام قطع گردید، دیدگانم را گشودم.
پیرمردی پشت خمیده با شانه های منحنی را دیدم که پیشانی و هر دو کف دستش پینه سجده داشت و به شخص دیگری که نزد قبر همراه او بود میگفت: ای برادرزاده عمویت به خاطر علوم عالی و پیچیدگی های امور غیبی ای که آن دو سید به وی سپرده اند، شرف بزرگی یافته است که کسی جز سلمان بدان شرف نرسیده است و هم اکنون مدت حیات وی استکمال پذیرفته و عمرش سپری گردیده است و از اهل ولایت، مردی را نمی یابد که سرش را به وی بسپارد.
با خود گفتم ای نفس همیشه از جانب تو رنج و تعب میکشم و با پای برهنه و با کفش برای کسب علم ، بدین سو و آن سو می روم، اکنون گوشم از این شخص سخنی را میشنود که بر علم فراوان و آثار عظیم وی دلالت دارد.
گفتم ای شیخ آن دو سید چه کسانی هستند؟ گفت: آن دو، ستاره نهان هستند. که در سامرا خفته اند.
گفتم من به موالات و شرافت جایگاه آن دو در امامت و وراثت سوگند یاد میکنم که من جویای علوم و طالب آثار آنها هستم و به جان خود سوگند که حافظ اسرار آنانم. گفت: اگر در گفتارت صادق هستی آنچه از آثار و اخبار آنان داری بیاور و چون کتب و روایات را وارسی کرد گفت راست میگویی!
من بشر بن سلیمان نخاس از فرزندان ابو ایوب انصاری و یکی از دوستداران امام هادی و امام عسکری و همسایه آنها در سامرا بودم. گفتم: برادرت را به گفتن برخی از مشاهدات خود از آثار آنان گرامی بدار.
گفت: مولای ما امام هادی مسائل (احکام) بردگان را به من آموخت و من جز با اذن او خرید و فروش نمیکردم و از این رو از موارد شبهه ناک اجتناب می کردم، تا آن که معرفتم در این باب کامل شد و فرق میان حلال و حرام را نیکو دانستم.
یک شب که در سامرا در خانه خود بودم و پاسی از شب گذشته بود، کسی در خانه را کوفت، شتابان به پشت در آمدم دیدم کافور خادم، فرستاده امام هادی، است که مرا به نزد او فرا میخواند لباس پوشیدم و بر ایشان وارد شدم.
دیدم با فرزندش ابو محمد و خواهرش حکیمه از پس پرده گفتگو می کند. چون نشستم، فرمود: «ای بشرا تو از فرزندان انصاری و ولایت ائمه ، پشت در پشت در میان شما بوده است و شما مورد اعتماد ما اهل بیت هستید.
من می خواهم تو را به فضیلتی آراسته سازم که با آن بر سایر شیعیان در موالات ما سبقت بجویی تو را از سری باخبر میکنم و برای خرید کنیزی گسیل می دارم.
آن گاه نامه ای به خط و زبان رومی نوشت و آن را در پیچید و به خاتم خود ممهور ساخت و دستمال زردرنگی را که در آن دویست و بیست دینار بود، بیرون آورد و -
فرمود: «این را بگیر و به بغداد برو و ظهر فلان روز در معبر نهر فرات، حاضر شو چون قایقهای اسیران رسیدند و کنیزان آشکار گشتند، جمعی از وکیلان فرماندهان بنی عباس و خریداران و جوانان عراقی دور آنها را می گیرند.
چون چنین دیدی سراسر روز شخصی به نام عمر بن یزید نحاس (برده فروش) را زیر نظر بگیر تا این که کنیزی را که صفتش چنین و چنان است و دو تکه پارچه حریر در بر دارد برای فروش عرضه بدارد.
آن کنیز از گشودن رو و لمس شدن توسط خریداران و اطاعت آنان سر باز میزند تو به آن مکاشف باز کننده روی کنیزان مهلت بده و تأملی کن تا برده فروش آن کنیز را بزند و او به زبان رومی ناله و زاری کند و بدان که میگوید وای از هتک ستر من.
یکی از خریداران می گوید من او را سیصد دینار خواهم خرید که عفاف او موجب مزید رغبت من شده است، و او به زبان عربی می گوید اگر در لباس سلیمان و کرسی سلطنت او جلوه کنی، در تو رغبتی ندارم. اموالت را بیهوده خرج مکن!
برده فروش میگوید چاره چیست؟ گریزی از فروش تو نیست. آن کنیز می گوید چرا شتاب میکنی؟ باید خریداری باشد که دلم به امانت و دیانت او اطمینان یابد!
در این هنگام برخیز و به نزد عمر بن یزید نخاس برو و بگو: من نامه ای سربسته از یکی از اشراف دارم که آن را به زبان و خط رومی نوشته و کرامت و وفا و بزرگواری و سخاوت خود را در آن توصیف کرده است.
نامه را به آن کنیز بده تا در خلق و خوی صاحب خود تأمل کند. اگر به او مایل شد و بدان رضا داد، من وکیل أن شخص هستم تا این کنیز را از تو برای وی خریداری کنم.
بشر بن سليمان نحاس گفت همه دستورهای مولای خود، امام هادی را در باره خرید آن کنیز به جای آوردم و چون در نامه نگریست، به سختی گریست و به عمر بن یزید نخاس :گفت مرا به صاحب این نامه بفروش و با تأکید، سوگند بر زبان جاری کرد که اگر او را به صاحب نامه نفروشد خود را خواهد کشت.
درباره بهای آن کنیز گفتگو کردم تا آن که بر همان مقداری که مولایم در دستمال زردرنگ همراهم کرده بود توافق کردیم و دینارها را از من گرفت و من هم کنیز را خندان و شادان تحویل گرفتم و به حجره ای که در بغداد داشتم، آمدیم.
چون وارد حجره شد، نامه مولایم را از جیب خود در آورد و پیوسته آن را می بوسید و به گونه ها و چشمان و بدن خود می نهاد. من از روی تعجب به او گفتم آیا نامه کسی را میبوسی که او را نمی شناسی؟ گفت: ای درمانده و ای کسی که به مقام اولاد انبیا معرفت کمی داری به سخن من گوش فرا دار و دل به من بسپار که من ملیکه دختر یشوعا (بعضی نسخه ها: یوشع، یشوعاز، یسوعا) فرزند قیصر پادشاه روم هستم و مادرم از فرزندان حواریان و منسوب به شمعون (وصی مسیح) است.
برای تو داستان شگفتی نقل میکنم جدم قیصر می خواست مرا در سن سیزده سالگی به عقد برادرزاده اش در آورد و در کاخش محفلی از سیصد تن از اولاد حواریان و کشیشان و رهبانان هفتصد تن از رجال و بزرگان چهار هزار تن از امیران لشکری و کشوری و امیران عشایر تشکیل داد و تخت زیبایی که با انواع جواهر آراسته شده بود در پیشاپیش صحن کاخش و بر بالای چهل سکو قرار داد.
چون برادرزاده اش بر بالای آن رفت و صلیب ها افراشته شدند و کشیش ها به دعا ایستادند و انجیل ها را گشودند ناگهان صلیبها به زمین سرنگون شدند و ستونها فرو ریختند و به سمت میهمانان جاری گردیدند و آن که بر بالای تخت رفته بود. بیهوش بر زمین افتاد.
رنگ از روی کشیشان پرید و پشتشان لرزید و بزرگ آنها به جدم گفت: ما را از ملاقات این نحس ها که دلالت بر زوال دین مسیحی و مذهب ملکانی دارد، معاف کن.
جدم از این حادثه، فال بد زد و به کشیشها گفت: این ستون ها را برپا سازید و صلیب ها را برافرازید و برادر این بخت برگشته بدبخت را بیاورید تا این دختر را به ازدواج او در آورم و نحوست او را به سعادت آن دیگری دفع سازم.
چون دوباره مجلس جشن برپا کردند، همان پیشامد اول برای دومی نیز تکرار شد و مردم پراکنده شدند و جدم ،قیصر اندوهناک گردید و به داخل کاخ خود آمد و پرده ها افکنده شدند.
من در آن شب در خواب دیدم که مسیح و شمعون و جمعی از حواریان در کاخ جدم گرد آمده اند و در همان موضعی که جدم تخت را قرار داده بود، منبری نصب کرده اند که از بلندی سر به آسمان میکشید و محمد به همراه جوانان و شماری از فرزندانش وارد شدند.
مسیح به استقبال او آمد و با او معانقه کرد. آن گاه محمد به او گفت: «ای روح الله من آمده ام تا از وصی تو شمعون، دخترش ملیکا را برای این پسرم خواستگاری کنم و با دست خود، به ابو محمد، صاحب این نامه اشاره کرد.
مسیح به شمعون نگریست و گفت: «شرافت، نزد تو آمده است! با پیامبر خدا خویشاوندی کن. گفت: چنین کردم.
آن گاه محمد بر فراز منبر رفت و خطبه خواند و مرا به پسرش تزویج کرد و مسیح و فرزندان محمد و حواریان، همه گواه بودند.
چون از خواب بیدار شدم، ترسیدم که اگر این رویا را برای پدر و جدم بازگو کنم مرا بکشند. از این رو، آن را در دلم نهان ساختم و برای آنان بازگو نکردم؛ ولی سینه ام از عشق ابو محمد لبریز شد تا جایی که دست از خوردن و نوشیدن کشیدم و ضعیف و لاغر شدم و سخت بیمار گردیدم و در شهرهای روم، طبیبی نماند که جدم او را بر بالین من نیاورد و درمان مرا از وی نخواهد.
سرانجام چون ناامید شد به من گفت ای نور چشم! آیا آرزویی در این دنیا داری تا آن را برآورده کنم؟ گفتم ای پدر بزرگ همه درها به رویم بسته شده است. اگر شکنجه و زنجیر را از اسیران مسلمانی که در زندان هستند، بر می داشتی و آنها را آزاد می کردی، امیدوار بودم که مسیح و مادرش عافیت و شفا را به من ارزانی کنند و چون پدر بزرگم چنین کرد اظهار صحت و عافیت نمودم و اندکی غذا خوردم. پدر بزرگم بسیار خرسند شد و به عزت و احترام اسیران پرداخت.
همچنین، پس از چهار شب دیگر، حضرت فاطمه (سلام الله علیها) را در خواب دیدم که به همراهی مریم و هزار خدمتکار بهشتی از من دیدار کردند و مریم به من گفت: «این، سیدة النساء، مادر شوهرت ابو محمد است.
من به او در آویختم و گریستم و گلایه کردم که ابو محمد به دیدارم نمی آید. سیدة النساء فرمود تا تو مشرک و به دین نصارا باشی، فرزندم ابو محمد به دیدار تو نمی آید و این خواهرم مریم است که از دین تو به خداوند تیزی می جوید.
اگر تمایل به رضای خدای متعال و رضای مسیح و مریم داری و دوست داری که ابو محمد به دیدار تو بیاید، پس بگو: أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللهُ وَ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللهِ» و چون این کلمات را گفتم، سیدة النساء مرا در آغوش گرفت و مرا خوش حال نمود و فرمود: اکنون در انتظار دیدار ابو محمد باش که او را نزد تو روانه می سازم».
سپس از خواب بیدار شدم و می گفتم: وه که چه اشتیاقی به دیدار ابو محمد دارم و چون فردا شب فرا رسید، ابو محمد در خواب به دیدارم آمد و گریان به او گفتم: ای حبیب من بعد از آن که همه دل مرا به عشق خود مبتلا کردی در حق من جفا نمودی!
او فرمود: «تأخیر من برای شرک تو بود. حال که اسلام آوردی، هر شب به دیدار تو می آیم تا آن که خداوند، وصال واقعی را میسر گرداند.» و از آن زمان تاکنون هرگز دیدار او از من قطع نشده است.
بشر گفت: به او گفتم: چگونه در میان اسیران قرار گرفتی؟
او گفت: یک شب، ابو محمد به من گفت پدر بزرگت در فلان روز، لشکری به جنگ مسلمانان می فرستد و خود هم به دنبال آنها می رود و بر توست که در لباس خدمت گزاران در آیی و به طور ناشناس از فلان راه بروی.
من نیز چنان کردم و طلایه داران سپاه اسلام بر سر ما آمدند و کارم بدان جا رسید که مشاهده کردی و هیچ کس جز تو نمی داند که من دختر پادشاه رومم و این را خودم به اطلاع تو رسانیدم.
آن پیرمردی که من در سهم غنیمت او افتادم، نامم را پرسید و من آن را پنهان داشتم و گفتم نامم نرجس است و او گفت: این نام کنیزان است.
گفتم: شگفتا! تو رومی هستی اما به زبان عربی سخن میگویی گفت: پدر بزرگم در آموختن ادبیات به من حریص بود و زن مترجمی را بر من گماشت و هر صبح و شامی به نزد من می آمد و به من عربی آموخت تا آن که زبانم بر آن عادت کرد.
بشر گفت: چون او را به سامرا رسانیدم و بر مولایمان امام هادی وارد شدم، به او فرمود: «چگونه خداوند عزّت اسلام و ذلت نصرانیت و شرافت اهل بیت محمد را به تو نمایاند؟». گفت: ای فرزند پیامبر خدا چیزی را که شما بهتر می دانید، چگونه بیان کنم؟
فرمود: من میخواهم تو را اکرام کنم کدام را بیشتر دوست می داری: ده هزار در هم را که با آن خود را آزاد کنی و به سرزمینت بازگردی یا بشارتی که در آن، شرافت ابدی است؟». گفت: بشارت را.
فرمود: «تو را به فرزندی بشارت باد که شرق و غرب عالم را مالک می شود و زمین را پر از عدل و داد می نماید. همچنان که پر از ظلم و جور شده است. گفت: از چه کسی؟
فرمود: از کسی که پیامبر خدالله در فلان شب از فلان ماه از فلان سال رومی تو را برای او خواستگاری کرد. گفت: از مسیح و جانشین او ؟
فرمود: «مسیح و وصی او تو را به چه کسی تزویج کردند؟ گفت: به پسر شما، ابو محمد. فرمود: «آیا او را می شناسی؟
گفت: از آن شب که به دست مادرش سیدة النساء اسلام آورده ام، شبی نیست که او را نبینم. امام هادی فرمود: ای کافور (خادم خانه) خواهرم حکیمه را فرا بخوان.
چون حکیمه آمد، فرمود: «هشدار که او همان است. حکیمه او را زمانی طولانی در آغوش کشید و به دیدار او شادمان شد.
آن گاه مولای ما فرمود: ای دختر پیامبر خدا او را به منزل خود بیر و فرائض و سنن را به وی بیاموز که او همسر ابو محمد و مادر قائم است.
تا به اینجا روایت اول از قول بشر بن سلیمان بود. روایت دوم ابهام از لحاظ نقل کننده و متن حدیث دارد ولی به احتمال جریانی را نقل میکند؛ که مدتی بعد از روایت اول اتفاق افتاده است.
شیخ طوسی می گوید: روایت شده که یکی از خواهران امام هادی کنیزی به نام نرگس داشت؛ که او را در دامان خود پرورده بود.
هنگامی که بزرگ شد، امام عسکری به اندرون آمد و به او نگریست خواهر امام هادی به او گفت: سرورم! می بینم که به او می نگری؟
فرمود: من جز از روی تعجب به او نمی نگرم بدان که مولود بزرگ نزد خدای متعال، از او به دنیا می آید
سپس به خواهر امام هادی گفت که از ایشان اجازه بگیرد تا آن کنیز را به او بدهد. او چنین کرد و امام هادی به فرمود که آن را به او ببخشند.
ظاهرا منظور از خواهر امام هادی (علیه السلام) همان حکیمه خاتون است. و راوی این داستان از قضیه روایت اول خبر نداشته؛ به همین خاطر، ایشان را کنیز حکیمه خاتون معرفی می نماید.
از جزئیات ازدواج، روایت دیگری به دست نرسیده است. زیرا حاکمان عباسی، می دانستند مهدی موعود، فرزند امام عسکری (علیه السلام) است. پس به احتمال زیاد این ازدواج به صورت مخفیانه برگزار شده است.
داستان ازدواج حضرت نرجس خاتون با امام حسن عسکری (ع) یکی از روایات مهم شیعه است. نرجس خاتون، شاهزادهای رومی بود که به اسارت مسلمانان درآمد و در نهایت به دست امام هادی (ع) خریداری شد.
پس از اسلام آوردن، با امام حسن عسکری (ع) ازدواج کرد و مادر امام زمان (عج) شد.
این روایت نشان میدهد که چگونه خداوند برای حفظ نسل امامت و ظهور منجی عالم، برنامهریزی دقیقی داشته است. روایت ازدواج نرجس خاتون، حاوی نکات آموزندهای درباره ایمان، صبر، و اهمیت ولایت اهل بیت (ع) است.